خلوت من
سال 92 – سالی که گذشت- برای من و همسرم سال پر فراز و نشیب و سختی بود. توی تمام زندگیمون این همه فشار و سختی و استرس و بی پولی و گرفتاری و بدهکاری و... رو تجربه نکرده بودیم. بعد 2 سال دوندگی و اعصاب خوردی، بلاخره بند و بساطمون رو جمع کردیم و از خراسان رضوی به خوزستان برگشتیم. یعنی انتقالیِ همسرم جور شد که موفق شدیم به شهر و دیارمون برگردیم. اما این انتقالی تبعاتِ زیادی به دنبال داشت که همچنان هم ادامه داره. . ..........................................................
به از این چه شادمانی که تو جانی و جهانی - مولانا-
از اونجایی که به شهر خودمون (اهواز) هم منتقل نشده بودیم و محل زندگیِ تازه مون «آبادان» بود، باید به سرعت خونه ای برای اقامت پیدا می کردیم. این شد که همه ی بنگاه های شهر رو زیر پا گذاشتیم تا بلاخره خونه ای رهن کردیم که از قضا تمامِ مبلغ رهنِ خونه رو هم قرض کردیم؛ به امید اینکه به زودی به منازل سازمانی میریم و قرضمون رو پس میدیم. اما زهی خیال باطل!
حدود 700-800 هزار تومان هزینه ی ماشینی شد که اسباب و وسایلمون رو تا آبادان آورد تازه برو بچه های فامیل به دادمون رسیدن و خودشون اساس رو از ماشین پیاده کرده و تا طبقه ی دوم بالا آوردن. وگرنه دستمزد کارگر هم به این هزینه اضافه می شد. اینها در حالی بود که چند ماه بعد از این نقل مکان، حقوق همسرم قطع شد! که البته به خاطر همین انتقالی بود و حالا بایستی از محلِ کار جدید حقوق می گرفت. از اونجایی هم که انتقالی در مشاغل رسمی توی کشورِ ما، از فرستادن ماهواره به فضا هم پیچیده تر و سخت تر می باشد (!) لذا پروسه ی منتقل شدن حقوق از آنجا به اینجا حدود یک سال به طول انجامید و کماکان هم ادامه داره. البته به خاطر اینکه خیلی هم از گُشنکی نمیریم، مبلغی تحت عنوان «علی الحساب» بهمون می دادن که اغلب خیلی نجات بخش بود (گرچه کفافِ خرج و مخارج نبود).
توی این نابسامانی ها بود که صاحب فرزند هم شدیم و «سنا» خانوم وارد زندگیِ آشفته مون شدن. فقط تشریف فرمائیشون به این دنیا 2 میلیون خورده ای هزینه برداشت! دفترچه بیمه هم تا 7ماهگی براش صادر نشد چون اون انتقالی هنوز به سرانجام نرسیده بود و پرونده ی کاریِ همسرم اول باید به تهران و بعد به محلِ کار جدید فرستاده می شد. اینکه چند ماه طول کشید تا این پرونده ی کذایی به مقصد برسه و حتی فکر کردیم شاید توی راه گم شده و یا سوار بر قاطرداره به سمت مقصد حرکت می کنه و چه اعصابی از همه داغون کرد، بماند...
کلا اومدن بچه هم بلاخره خرج خودش رو داره. پوشک و لباس و... باز جای شکرش باقی بود که شیرخشکی نشد. 3 ماه هم طول کشید تا یارانه اش به حسابمون اومد (باز هم خدا رو شکر که اومد!).
به دلیل بدهکاری هایی که از قبل داشتیم و قسطی که هر ماه باید پرداخت می کردیم باز هم مجبور به قرض شدیم و چیزی حدود 32 میلیون تومان به آشنا و فامیل بدهکار بودیم، که البته بخش کوچیکی از قرض و قوله ها رو برگردوندیم و انشالله مابقی رو هم پس خواهیم داد. اما مشکل مالی فقط بخشی از گرفتاری های ما رو شامل می شد. این انتقالی باعث شد که سِمَتِ همسرم چند شماره تنزّل کنه و این از همه لحاظ به ضرر ما بود. مثل این بود که چند سال به عقب برگشته باشیم و حتی نوبتِ خانه ی سازمانی هم به قعرِ جدول سقوط کرد!
حالا هم که یک سال از اقامت در خانه ی جدید گذشته، صاحب خانه ی محترم امر فرمودن خالی کنیم که یکهو به ذهنِ مبارکشون خطور کرده این خونه رو بفروشن. این هم شد قوز بالاقوز که در اولین روزهای سال جدید باید دنبال خونه باشیم.
خلاصه اینکه در سالی که گذشت، تولد دخترم، بهترین و شیرین ترین و به عبارتی تنها اتفاق خوشحال کننده ی زندگیِ ما بود. خدایا ممنون که این خوشی رو بهمون دادی تا بتونیم قدری راحت تر این فشارها و آمپاس های خیلی شدید رو تحمل کنیم.
پایین نوشت1: فراموش کردم به طومار گرفتاری هامون «سبدکالا» رو اضافه کنم که گرچه چیز فرق العاده و مرغوبی نبود، اما می تونست توی این بی پولی به دادمون برسه که متاسفانه بهمون تعلق نگرفت!
پایین نوشت2: متاسفانه از "انصراف دریافت یارانه" مــــــعذوریــــــــم!
پایین نوشت3:
چه غم است عاشقان را که جهان بقا ندارد
برویم مست امشب به وثاق آن شکر لب
چه ز جامه کن گریزد چو کسی قبا ندارد
Design By : RoozGozar.com |